loveli

شعر و عـکس

دلکم گریه نکن منو تو اینجا غریبیم

توی راه عاشقی هردومون چه بی نصیبیم

دلکم آروم بخواب توی سینه ی دردم

آروم آروم تا بیاد زمان مرگم

دلکم اینجا فرشته ها چه سردن

عهد و بسته میرن و برنمی گردن

منم از این نارفیقا پر کینم مثل تو

منم از نامردمی ها ضربه خوردم مثل تو

اما خوب چاره ای نیست باید بزاریم و بریم

باید اینا رو به باد فراموشی بسپریم

دلکم اینجا فرشته ها چه سردن

عهد و بسته میرن و برنمی گردن

 

 

 

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 21:51 توسط سارنیا| |

نگاه بی قرار من گره زده به پنجره

یه بغض خسته و حزین نشسته توی حنجره

آسمون چشمای من ابری و خیلی تره

همش دلم پیش تو وقتی که بارون می باره

خورشید و ماه و آسمون تو رو به یادم میاره

نمی دونم که قاصدک با عشق من همسفره ؟

اون که دلم تنگه براش از عشق من با خبره ؟

 

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 20:11 توسط سارنیا| |

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"

 هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نوشته شده در 29 آذر 1389برچسب:,ساعت 19:56 توسط سارنیا| |

یه فرشته لب دریا وای چه زیبا

یه فرشته پاک و معصوم وای چه آروم

انگاری همین حال اومده دنیا

یه تولد لب ساحل یه تبسم از ته دل

یه آدم که دیگه نیست تنهای تنها

یه فرشته که با گریه هاش نوشته

همه ی فرشته های گمشده پیدا بشن دنیا بهشته

نوشته شده در 28 آذر 1389برچسب:,ساعت 22:59 توسط سارنیا| |

رفتم مرا ببخشو مگو او وفا نداشت      

                                         راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

                                         در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را

                                          با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

                                          رفتم که با ناگفته به خود آبرو دهم

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود

                                          عشق من و نیاز ما و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح

                                          بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

                                           در لابه لای دامن شب رنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

                                            فارغ شوم ز کشمکش و جنگ و زندگی

من از دو چشم تیره و گریان گریختم

                                            از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

                                            آزرده از ملالت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

                                             دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

                                            مرغی شوم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی ز خویش

                                             در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

                                              دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم                                

 

نوشته شده در 28 آذر 1389برچسب:,ساعت 11:51 توسط سارنیا| |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند


نوشته شده در 27 آذر 1389برچسب:,ساعت 11:55 توسط سارنیا| |


Power By: LoxBlog.Com