loveli

شعر و عـکس

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم …

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج ۴۰ درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را

مسدود کرده بود …

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم …

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم

فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم …!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش

تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است

استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من ” آنچه هستم ” را با ” آنچه باید باشم ”
اشتباه

می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم .

 

نوشته شده در 19 دی 1389برچسب:,ساعت 22:7 توسط سارنیا| |

 

 

 

 

نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم خوب میدانم

که

دریا ،جد تو،در یک تبانی

ماهی بیچاره را در تور ماهیگیر گم کرد

من از جنس زمینم خوب میدانم

که گل در عقد زنبور است

اما یک طرف سودای بلبل

یک طرف

خال لب پروانه را دوست دارد

من از جنس زمینم خوب میدانم

که اینجا جمعه بازار است

و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند

در اینجا قدر نشناسند مردم

شعر حافظ را به فال کولیان اندازه می گیرند

نیا باران زمین جای قشنگی نیست

 

 

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 21:15 توسط سارنیا| |


 

از همهء روزهای زندگی

در خاطراتم

در درون احساسم

در میان وجودم تنها ترا یافته ام

و در آغوش پر محبت عشق

فقط به خاطر تو زیسته ام

خورشید زندگانیم باش

که تاریکی غم را فراموش کنم

و دگر باره در آغوش گرم عشق

بودن را احساس کنم

تو روح احساس منی

بگذار برایت شعر عشق را زمزمه کنم

و بگذار در کنار تو

چون رود جاری

چون عشق با محبت

چون وفا صادق و چون عاشق

گرم و پر مهر و عاشقانه

زندگی کنم

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 20:3 توسط سارنیا| |


تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

 باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

 سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالها هست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكرار كنان،

ميدهد آزارم

 و من انديشه كنان

غرق اين پندارم كه چرا،

-  باغچه كوچك ما سيب نداشت .

 

  من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

نوشته شده در 18 دی 1389برچسب:,ساعت 19:8 توسط سارنیا| |

در سراشیبی که نامش زندکیست
باهمه بیگانگیها میروم
در سکوت سرد غمگین زمان
بی هدف بی یار و تنها میروم
در سراشیبی که نامش زندگیست
می روم شاید که در دشت بزرگ
باز یابم آنچه را گم کرده ام

نوشته شده در 13 دی 1389برچسب:,ساعت 20:12 توسط سارنیا| |

نمی دانم چه می خواهم خدايا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان می گريزم

به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل ديوانه من

كه می سوزی از اين بيگانگی ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

 

خدا را بس كن اين ديوانگی ها

نوشته شده در 11 دی 1389برچسب:,ساعت 22:35 توسط سارنیا| |

بی سبب باز دلم میگیرد

از همه آدمها

از نگاهــت ؛از مــاه

از همین فاصـــله ها

دو ســه خــط خاطره و

نامه هایی در راه

بی سبب باز نگاهم افتاد

به خیابانی که

انتهایش پیداست ..

انتهایی که در آن هیچ کسی نیست

فقط پایان است

و چه مشتاقانه

منتظر پایانم

بی سبب نیست دلم میگیرد

حســرتی در دل من جا دارد

نوشته شده در 9 دی 1389برچسب:,ساعت 1:43 توسط سارنیا| |

 

تو را میسپارم به همان خدایی که وجودم را به او سپردم...

 

 هم او که میدانم تنهایت نمیگذارد حتی اگر "من" یا کسی

 

 دیگری بخواهیم تنهایت بگذاریم.تو را میسپارم به خاطرات شیرین

 

 تا دیگر هیچ گاه طعم تلخ جدایی را احساس نکنی...

 

 تو را میسپارم به آرزوهای قشنگ تا زندگیت پر شود از احساسی

 

 نیلوفرانه...تو را میسپارم به قلب دیگری که امیدوارم

 

 همواره برایت عاشقانه بتپد و بداند تو شایسته ی احساسی پاک

 

 هستی...تو را میسپارم به روزهای رفته تا روزهای نیامده

 

 را بی من سر کنی و من نیز تا هر دو بدانیم فعل رفتن

 

 ناخواسته صرف میشود...تو را میسپارم به خودت تا بدانی

 

 وجودت لایق با ارزش ترین هاست مواظب خودت باش...

 

 مواظب چشمانت که نمیخواهم بارانی باشد...

 

 مواظب قلبت که نمیخواهم بشکند...مواظب احساست

 

 که نمیخواهم پایمال شود...میدانم و میدانی که احساسمان چیست...

 

 اما دیگر برای هم بودن معنایی ندارد...تو را میسپارم به دل تنگی های

 

 ناگهانی که اگر دلت تنگ شد بدانی تو را به او سپردم تا

 

 گاهی از جانب من یادت کند...تو را میسپارم به تمام اشکها و لبخندها

 

 تا اگر اشکی از گونه ات چکید جز برای شادی و خوشحالی نباشد...

 

 تو را میسپارم به آفتاب تا روزهایت را به نام عشق روشن کند...

 

 میسپارمت به دامان مهتاب تا بدانی"ماه بالای سر تنهاییست"

 

 تو را میسپارم به قلبم که بعد از تو  کسی را یاد نکرد...

 

 میسپارمت به دست فرداهای روشن تا  در زندگیت جز خوبی و زیبایی

 

 نبینی...تو را میسپارم به عشق تا هیچ گاه قلب پاکت را تنها نگذارد!

 

 دوستت دارم...

 

 خداحافظ ای خاطره ی زیبای من!!!

 

نوشته شده در 5 دی 1389برچسب:,ساعت 19:52 توسط سارنیا| |

دور از این هیاهو

دلم کویر می خواهد و

تنهایی و سکوت و

آغوش ِ سرد ِ شبی  که آتشم را فرو نشاند.

نه دیوار،

نه در،

نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،

نه پایی که در نوردد مرزهایم،

نه قلبی که بشکند سکوتم،

نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،

نه روحی که آویزانم شود.

من باشم و

 تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند

و آرامشی که قبل از  هیچ طوفانی نیست !

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 21:41 توسط سارنیا| |

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهدرسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روزی پوچ همچون روزهای دیگر

سایه ای از امروز ها.دیروز ها!!!

دیدگانم همچون دالان های تار

گونه های همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزم آرام روی دفترم

دست هایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بر روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یک سو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذ ها و دفتر های من...

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام وننگ

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 21:4 توسط سارنیا| |


دستهايم را که ميگيري...

حجم نوازش لبريز ميشود!

گويي تمام رزهاي زرد باغها

با دستهاي بي دريغ تو

براي من

چيده ميشوند

و قلب من

پرنده اي ميشود

به پاکي بيکران نگاهت

پر ميکشد...

و در آن وسعت بي انتها

در خاکستري اندوه ابرها

گم ميشود

دستهايم را که ميگيري...

نگاهم

اين قاصدک هاي بي تاب هزاران شور

در آبي فضا رها ميشوند

و بغض گريه ها

از شنيدن نفس زدنهاي روح

زير هجوم آوار سرنوشت

بي صدا شکسته ميشود...

دستهايم را که ميگيري...

عبور تلخ زمان را

ديگر

نميخواهم که باور کنم.....!

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 19:28 توسط سارنیا| |

 

زندگی شاید

 

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

 

زندگی شاید

 

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

 

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد

 

 

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

 

یا عبور گیج رهگذری باشد

 

که کلاه از سر بر می دارد

 

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))

 

 

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

 

که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

 

و در این حسی است

 

که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست

 

دل من

 

که به اندازه یک عشقست

 

به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد

 

به زوال زیبای گلها در گلدان

 

به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای

 

و به آواز قناری

 

که به اندازه یک پنجره می خواند

 

 

 

آه...

 

سهم من اینست

 

سهم من اینست

 

سهم من،

 

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

 

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

 

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

 

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

 

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

 

((دستهایت را

 

دوست میدارم))

 

 

 

دستهایم را در باغچه میکارم

 

سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم

 

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

 

تخم خواهند گذاشت

 

 

 

گوشواری به دو گوشم میآویزم

 

از دو گیلاس سرخ همزاد

 

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

 

کوچه ای هست که در آنجا

 

پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز

 

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

 

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

 

باد با خود برد

 

 

 

کوچه ای هست که قلب من آنرا

 

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

 

 

سفر حجمی در خط زمان

 

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

 

حجمی از تصویری آگاه

 

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

 

 

 

و بدینسانست

 

که کسی میمیرد

 

و کسی میماند

 

نوشته شده در 1 دی 1389برچسب:,ساعت 12:22 توسط سارنیا| |


Power By: LoxBlog.Com